دستِ خودم نبود ، دچارم به زندگی تا آمدم که پای گذارم به زندگی
حسی شبیهِ دشت در اندوهِ آفتاب _
در این غروبِ غمزده دارم به زندگی
ای بیکرانه های پُر از ابرهای تار
باران به من دهید ببارم به زندگی .
بیزارم آنچنان که خراسانم از مغول
کرمان شدم که چشم ندارم به زندگی .
هرگز کسی ندید که دارم چه میکشم .
افتاده است این همه کارم به زندگی .
(( محسن گودرزی ))
درباره این سایت